علی مرتضی جانعلی مرتضی جان، تا این لحظه: 13 سال و 2 ماه و 9 روز سن داره
فاطمه زهرا جانفاطمه زهرا جان، تا این لحظه: 8 سال و 7 ماه و 12 روز سن داره

امپراطورکوچک و پرنسس کوچولوی ما(بچه هایی از دیار پاکی)

امپراطور وشیطنت

شیطون مامان علی مرتضی جان نمیدونم چند روزه چت شده اعصاب برام نگذاشتی دوشب پیش اونقدر اذیتم کردی که به مادر جون گفتم ببریدش دیگه نمیخوام ببینمش ولی ته دلم راضی به گفتن این حرفا نبودم دست چپم به خاطره شیر دادن مکرر تو یه ماهی میشه درد میکنه و اون شبم از شبایی بود که بیش از حد درد میکرد و نمیتونستم همش مواظبت باشم یه بارمادر جون و یه بار بابا تورو بردن توی هال بازی کنی اما بعداز کلی بازی کردن انرژیت دوبرا بر میشد و با اینکه از وقت خوابت گذشته بود حاضر به خوابیدن نبودی .برای چند دقیقه ای میومدی پیشم و کم کم چشماتو میبشتی که بخوابی اما دوبار گریه میکردی و بلند میشدی توی اتاق به خرابکاری کردن آخر سرکه به زور خوابیدی و خون مامانو توشیشه کردی ...
21 آذر 1390

جوونه زدن دومین مروارید امپراطور

سلام به امپراطور خودم امروز خونه ی عمه زینب اسباب کشی داشتن و خدارو شکر عمه جونت خونه دار شد و ماشالله خیلی خونش شیکو قشنگه.خوب از اونجایی که عمه هات خیلی به گردنمون حق دارن ماهم رفتیم  کمکشون یه ساعتی میشه که اومدیم راستش از صمیم قلب واسشخوشحال شدم انشالله از این خونه خیر ببینن وانشالله روزیه همه ی بی خونه ها. و همونجا بود که دیدم کنار دندون قبلیت یه مروارید خوشکل سمت چپش در اومده البته دست زدم چیزی حس نکردم ولی ظاهرش کاملامشخص بود مادر جون گفت:که ازدیروز متوجه شده و فکر میکرده من خبر دارم.خلاصه اینم حکایت دومین مروارید خوشکلت که هر کاری میکنم نمیزاری  یه عکس از دندونت بگیرم به بابا گفتم:بریم پی...
20 آذر 1390

دست زدن امپراطور

  سلام قلب مامان خوبی؟الان که میخوام بنویسم بیدار شدی الانم از توی گهواره داری صداهای عجیبی واسه منو بابایی در میاری وجلب توجه میکنی بابا که داره واسه استخدامیه شهرداری میخونه  کمی باهات بازی کردو دوباره مشغول خوندن شد تا صدای گریت بلند  نشده برم سراغت...   ...
18 آذر 1390

واسه مامانو بابا دعا کن

نی نیه قشنگم علی مرتضی جان دیگه نمیتونم مث سابق کلی حرف واست بزنم کمر درد امروز بدجوری حالمو گرفت و گریه کردم احساس میکنم ستون فقراتم ورم کرده و از موقعی رفتیم شمال این طوری شده بودم اونم موقع برگشتن چون صندلی -های اتوبوس خشک بودن وتو توی بغلم خواب بودی و هروقت خوابم میبرد بادرد کمرم بیدار میشدم الانم که اود کرده بلند شدن و نشستن برام سخت شده رفتم دکتر که برام یه عکس بنویسم وقتی رفتم بیمارستان  گفت:باید روغن کرچک بخوری و صبح بیای ولی چون روی شیرم تاثیر میگذاشت و ممکن بود اسهال بگیری حاضر شدم دردو تحمل کنم ولی این کارو با تو نکنم بابا هم چند روزه تب داره هرچی آمپولو سرم زده بیفایده بوده پریشب تبش اونقدر رفته بود بالا که مجب...
16 آذر 1390

دست زدن امپراطور

سلام قندک مامانی 90/9/11 که  مصادف با ششمین روز محرم بود شروع به دست زدن کردی من  اول خوشحال شدم بعد به مادر جون گفتم:دوس نداشتم توی محرم دست زدنو یاد بگیره ولی مادر جون گفت:علی مرتضی به خاطره مراسمایی که ما توی شبای دهه ی محرم داشتیم از سینه زنیه خانما تقلید کرده وچون نمیتونه سینه بزنه دست میزنه نمیدونم شایدم این طوری باشه چون ماشا- -الله خیلی زود همه چیزو تقلید میکنی و امروز پدر جون میگفت:یا علی و تو بازبون کودکانت تکرار میکردی و همه ی مارو ذوق زده کردی علی نگهدار تو و همه ی نی نی ها باشه. ...
16 آذر 1390

خاطرات جامانده

امپراطور مامان ماشالله اونقدر کارای قشنگت زیاد شده که حسابشون از ذهن من خارجه امرو که داشتم به تقویم نگاه میکردم دیدم که کلی مطلب جا افتاده مونده که ننوشتم خیلی خوب شد که تاریخ همه رو دارم و تو تقویم علامت زدم حالا هم همه رو تیتر وار مینویسم تا از این به بعد به روز باشیم. 1- 16/شهریور 90 رفتن سرزمین بابا جون برای اولین بار ازت کلی عکس گرفتم ولی چون مادر جون بغلت کرده بود نمیتونم بزارم تو وبت.راستی وقتی تو دل مامانی بودی چند بار برده بودمت اونجا... 2- 27/شهریور 90 با وجود نداشتن دندون و لثه های تیز مامانی رو موقع شیر خوردن گاز میگرفتی. 3-و از همه بامزه تر خوردن پات بود که 4/مهر 90  برای اولین بار شروع به خوردن پاهات کردی. ...
12 آذر 1390

آمپراطور و آینه

سلام نی نیه گلم خوبی قلب مامان ؟نمیدونم همه ی نی نیها این طورین یا فقط تو اینجوری هستی.عاشق نگاه کردن به خودت هستی به خصوص توی آینه هستی اگه باشدت هم داری گریه میکنی همینکه میبرمت جلو آینه آروم میشی ومیخندی و این خصلتتو بیشتراز دو ماهه که کشف کردم توی این عکسا خونه پدر جون(بابای خودم)هستیم ویه آینه داشتن که به خاطره وزن سنگینش روی زمینگذاشته بودن و تو همین که آینه رو دیدی رفتی طرفش و دستتو به طرف عکس خودت دراز کردیو میخندیدی نمیدونم اون موقع به چی فکرمیکردی که اینقدر تصویر خودت  برات جالب بود فکر کنم هنوز زود بود که بفهمی این تصویر خودته؟؟؟؟؟؟؟ منم زودی ازت عکس گرفتم اما چون زیاد تکون میخوردی همین د...
12 آذر 1390

امپراطور وقابلمه برنج

نمیدونم چرا همش اصرار داری که توی ظرف بزرگ غذا بخوری امروزم توی ماهیتابه چنگ میزدیو سیب زمینی میخوردی فکرکنم یک ماه پیش بودکه بازبون بی زبونی گفتی:باید توی قابلمه برنج بخورم من قابلمه رو گذاشتم جلوت و کلی برنج خوردی و گلاب به روت همهشو بالا اوردی ولی کلی کیف کرده بودی وعین خیالت نبود واقعا که امپراطوری وکسی جرات نداره بهت چیزی بگه .دوره دوره فرزند سالاریه ...
11 آذر 1390

امپراطور وجویدن

اگه گفتی:این چه؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟آره بیسکویته ولی کی به این روز انداختتش چی یه موش نهههههههههههه.........یه خرگوش نههههههههههههههه............. این کاره یه نی نیه یه دندونی به اسم علی مرتضاست....آره قلب مامان این بسکویت رو تو به این روز انداختی ومنم که مث همیشه از هرکاره بامزه وبی مزت ذوق میکنم زودی از آثار به جا مونده عکس گرفتم البته قبل از دندون در اوردن این کارو با لثه های تیزت میکردی راستی چند شب پیش هم طوری بابا رو گاز گرفتی که دادش در اومد ولی منو مادرجون کلی بهش خندیدیم   ...
11 آذر 1390